مسافرت شمال
علی جونم این چهارمین سفر شما به شمال بود که خیلی بهت خوش گذشت همسفرای تو مامان و بابا خاله و دایی ها بودن و علیرضا که به قول خودت میگی عاشقشی و جای خاله مرضیه و رقیه خیلی خالی بود و اما پسر نترس و شجاع من وقتی واسه آبتنی به دریا میرفتی دیگه کسی جلو دارت نبود و اینقدر میرفتی جلو که آب تا گردنت میآمد وقتی هم که دستت رو میگرفتم میگفتی مامان ولم کن میخوامم خودم شنا کنم هر وقت موج اومد نفس میگیرم و لپاتو باد میکردی اینجوری وقتی هم که همه از آب بازی خسته میشن تو هنوز میخوای توی آب بمونی اینقدر ذوق زده شده بودی که دلم نمیامد از آب بیارمت بیرون و اینقدر بازی میکردی که بعد از یه حمام گ...
نویسنده :
راضیه
19:11